مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامي که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به سرعت ازروي پیچ های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
آنها را به درون جوي آب انداخت و آب پیچ ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و براي خريد پیچ چرخ برود.
در اين حين، يکي از ديوانه ها که از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک پیچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.
آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي، پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام، ولي احمق که نيستم
:: موضوعات مرتبط:
فرق دیوانه و احمق ,
,
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38